زمستان بود همسرم! و ما در سایه آفتابی هم قد نكشیدیم، اصلا آفتابی نبود كه سایهای داشته باشیم، كه قد بكشد یا نكشد.
كلاغهای هراس در سر شاخههای جانمان بیتوته كرده بودند، انگار ما از چینش بهار آمده بودیم، بیهم در انتظار هم ثانیهها را میدویدیم كه هركدامشان یك سال بودند و ندیدن هم، عادت همیشگیمان بود.
اما امروز، نه امشب، اصلا چه فرق میكند، كه كنار تو روز و شب سرم نمیشود، روبهروی تو، آفتابیترینی كه میشناسم نشستهام، با دستی تهی، دلی پر و چشمهایی كه سرازیرند.
ما در كدام سرزمین، در كدام روز، در چه ساعتی برای هم هبوط كردیم كه اینگونه مشتاقیم از هم بدویم؟
بیا برگردیم، این از هم دویدن ما را به جایی نمیرساند، چرا ما برای دوست داشتن هم دنبال دلیل میگردیم، مگر نه این كه عرفات ما همین چاردیواری است كه ناشیانه و عامدانه زندانش كردهایم؛ در حالی كه میتوانست مركز ثقل زمین باشد.
همسرم بیا برگردیم. هنوز بهار از نگاه ما جوانه میزند و جوان میماند و زبدهترین زبانهای تاریخ، نام ما را به جماعت تكرار میكنند.
بیا به خودمان برگردیم به اعتقادی كه در دل توست و اعتمادی كه از چشمهای من فوران میكند. بیا اگر چه وضو به فرادا گرفتهایم، نمازمان را به جماعت بخوانیم و دعایمان را با لبهای هم تلاوت كنیم
خوب نگاه كن این منم، همسر تو، كه هزار ركعت انتظار را به خاطر تو قرائت كرده است. پس بیا، اصلا نه، من میآیم تو فقط بایست، نرو، من دارم تا دستهای صادق تو، هروله میكنم تا زندگیمان را به گرمی آواز بخوانیم...
نظرات شما عزیزان:
|